یک تکه از مهربانیت

  • خانه

خداحافظی تلخ

21 شهریور 1396 توسط فاطمه فقیهی پزشکی

سفر ۱۳ روزه‌ی من به سرزمین عشق که از دو روز قبل از عرفه آغاز شد، امروز به پایان می‌رسد. و چه سخت است آخرین روز، آخرین زیارتگاه و آخرین زیارت…

تلخی دل کندن از کربلا، سامرا و کاظمین را، شوق رفتن به منزلگاه بعد شیرین می‌کرد. اما نجف را به کدامین شوق ترک کنم؟ شاید به شوق دوباره آمدن.

قبل از این سفر، همیشه این جملات ورد زبانم بود: ای خدا ما را کربلایی کن… بعد از آن با ما هرچه خواهی کن… .

ولی حالا تازه فهمیده‌ام که یک بار دیدن اقالیم عشق چقدر ناچیز است، و یا شاید زیاد آمدنَ‌ش هم دردی دوا نکند…

فقط می‌دانم اینجا باید نفس کشید، اینجا باید جان داد، اینجا همه‌ی خوبی‌ها را باید تجربه کرد. اینجا را فقط یکبار بیا عاشق شدنت حتمی‌ست. ای کربلا نیامده‌ها! الهی همه کربلایی شوید…

 1 نظر

لطفا صدقه فراموش نشود

03 شهریور 1396 توسط فاطمه فقیهی پزشکی

امروزه به لطف شبکه‌های مجازی و دوربین‌های پیشرفته، اخبار بسرعت دست به دست می‌چرخد. گاهی برخی حوادث چنان انسان را تحت تأثیر قرار می‌دهد که مدتی زندگی انسان را مختل می‌کند.

این روزها عکس پیکر بی‌جان شهید حججی بارها پیش چشمانم رژه رفته است… و کاش و کاشکی‌هایی که رهایم نمی‌کند. از این همه قساوت دلم بدرد می‌آید… و تعجب می‌کنم از صبر خداوند که چه بنده‌هایی دارد و چه‌ها که نمی‌کنند. همه را هم می‌بیند و آگاه است…

 می‌گویم خداست دیگر، می‌تواند صبر کند که یادم می‌افتد در میان ما انبوه آدم‌های به خود مشغول، انسانی زندگی می‌کند که شاهد تمام اتفاقات دردناک دنیاست. همو که هر هفته اعمالمان را می‌بیند. چقدر ما که ادعای دوست داشتنش را داریم قلب پرمهرش را رنجانده‌ایم… آدم نماها و جانی‌ها که دیگر هیچ…

با خود می‌گویم: بیخود نیست که می‌گویند صدقه برای سلامتی امام زمان عج الله تعالی فرجه فراموش نشود.

 نظر دهید »

نردبان دوطرفه

03 شهریور 1396 توسط فاطمه فقیهی پزشکی

روزهای اول شکستگی دستم به کاش و کاشکی گذشت؛ کاش بیشتر مراقب بودم، کاش آن اتفاق نمی‌افتاد…

کم کم دیدم افسوس خوردن فقط اوضاع را سخت‌تر می‌کند. فرصت مناسبی بود تا یک ماه زندگی کردن با یک دست را تجربه کنم. اول مشکل بنظر می‌رسید اما هر چه می‌گذشت تعجبم بیشتر می‌شد، آنقدر که شهامت‌م گل کرد و با یک دست، آن هم دست غیر غالب! موهای دخترم را کوتاه کردم. نتیجه‌ی کار باور نکردنی بود.

حالا که چند روزی تا باز کردن گچ دستم باقی نمانده‌است من به کار کردن با یک دست عادت کرده‌ام. با خود می‌گویم تجربه‌ی خوبی بود، به آن سختی‌ها هم که فکر می‌کردم نبود. تازه کلی هم پیشرفت کردم.

به این می‌اندیشم که سختی‌ها مثل یک نردبان دوطرفه می‌مانند که ما در نیمه‌ی آن ایستاده‌ایم. تصمیم با ماست؛ اینکه از نردبان مشکلات بالا برویم یا به پایین سقوط کنیم.

مسیر زندگی، نردبان‌های بسیار دارد که خداوند خود فرمود: به حقیقت انسان را در رنج و مشقت آفریدیم. (1)

از خدا می خواهم ما را دراین مسیر یاری دهد.

پ.ن………………….

لَقَد خَلَقنَا الإِنسان‌َ فِی‌ کَبَدٍ (آیه 4 سوره بلد)

 نظر دهید »

آدم معمولی های مهم

03 شهریور 1396 توسط فاطمه فقیهی پزشکی

دست راست شکسته ام را تیمار می کنم و قربون صدقه ی دست چپ می روم!

 که کلی کار از پخت و پز و کار خانه و بچه داری تا یک پایان نامه ی نصفه نیمه ریخته ام سرش!

 تازه فهمیدم طفلک دست راستم چقدر کار می کرده! و اصلا حواسم به او نبود!

 به خودم می گویم وقتی گچ دستم را باز کنم اندازه ی کل این یک ماه لمسش می کنم، می خارونمَ ش، می شورمَش…. خلاصه هوایش را بدجور خواهم داشت…

شده حکایت آدم معمولی های زندگی مان؛ تا وقتی هستند و سالمَ ند به چشم نمی آیند. آروم و بی سر و صدا کارهایی می کنند که فقط وقتی نباشند قدر دان شان هستیم…

قدر آدم معمولی های زندگی مان را بدانیم…

 نظر دهید »

با غرش تو نفس می گیریم

03 شهریور 1396 توسط فاطمه فقیهی پزشکی

امروز غرش های غرورانگیز ذوالفقار، بغض ده روزه ی مردمان کشورم را شکست…

و چشمان آن دخترک معصوم هم خندید. همان که بابایش به شوق حرم پر کشیده بود.

امروز همه خوشحال بودیم. حتی آنان که روزی موشک را مایه ی دردسر کشور می دانستند. این را از هشتک های غرورانگیزشان فهمیدم.

به این امید که قدر بدانند و بار دیگر فراموش نکنند.


نوش جان
ای مردمان روزهای سخت.

 نظر دهید »

یک قدم تا اجابت

03 شهریور 1396 توسط فاطمه فقیهی پزشکی

برایش یک رویا بود که دستش را به سقف آسمان بچسباند، دخترک سه ساله‌ام را می‌گویم، فکر می‌کرد اگر بالای کوه خضر نبی(ع) برود رویایش محقق خواهد شد! اصرارهای گاه و بی گاهش بالاخره ما را مجاب کرد تا با یک کوه‌پیمایی خانوادگی او را به آرزوی کودکانه اش برسانیم.

هیچ وقت آن شب را فراموش نمی‌کنم، ذوق دخترم برای رسیدن به آسمان همراه شده‌بود با نسیم‌های یواشکی بهاری که صورت‌مان را نوازش می‌کرد…

ریحانه‌ام شادمانه می‌دوید تا زودتر آسمان را در آغوش بکشد. در بین راه یک ریز حرف می‌زد و با آب و تاب از آسمان می‌گفت. بالای کوه اما با تعجب گفت: عه! چرا دستم نرسید؟! آسمون خیلی دوره!

خنده‌مان گرفته بود، اما خوشحال بودیم که با اندک زحمتی آرزویی بزرگ را پاسخ داده‌ایم.

این روزها گاهی فکر می‌کنم اطراف همه ما شاید همین نزدیکی‌ها، پر باشد از آرزوهای بزرگ که گرچه برای صاحبان‌شان بزرگ‌ند اما با قدم‌های کوچک رنگ اجابت می‌گیرند…

 نظر دهید »

دلیل‌های بی‌رنگ

03 شهریور 1396 توسط فاطمه فقیهی پزشکی

هر از چندگاهی قاشق نصفه نیمه‌اش را با بی میلی سمت دهانش می‌برد، دخترک معصوم‌ش هم انگار چشم مادر را دور دیده باشد طوری با غذایش بازی می کرد که انگار با دلی سیر پا به مهمانی گذاشته!

دیدن این صحنه به قدری روانم را خط خطی کرد که جو سنگین مجلس و دیسیپلین مهمان‌ها را فراموش کردم و از او خواستم غذایشان را به منزل ببرد تا اسراف نشود. پاسخش اما بیشتر آزرده‌ام کرد؛ این که حالا دو تا کفگیر برنجه مگه چی هست!!!!

یاد بچگی خودم افتادم که پدرم با شیرین زبانی آخرین دانه‌ی برنج را دهان‌مان می‌گذاشت و می‌گفت: حتی یک دونه برنج هم نباید دور ریخته بشه.

آن روزها معنی حرف پدرم را نمی‌فهمیدم که می‌گفت: چقدر اتفاقات بزرگ در عالم رخ می‌ده تا یک دونه برنج درست بشه!

بین خودمان بماند، هنوز هم، معنی این جمله را آن طور که باید و شاید نمی‌فهمم.

راستی دوستم یک دلیل مهم برای کارش داشت؛ گفته بودم؟ رژیم!  

شاید رنگ و لعاب زندگی‌مان را همین دلیل‌های بی‌رنگ می‌برد…

 نظر دهید »

مرا عهدی است با جانان

03 شهریور 1396 توسط فاطمه فقیهی پزشکی

سجاده ی نماز را که جمع می کنم، از روی عادت شروع می کنم به خواندن دعای عهد.

بی سر و صدا بساط صبحانه را جور می کنم، صدای قل قل کتری سکوت اول صبح را می شکند.
یاد صدای قُل قُل سماور مادربزرگ می افتم… یاد آن تسبیح زرد رنگش که همیشه در دست داشت، ذکر می گفت و برایمان چای دم می کرد.
دلم برای آن چایی های خوشمزه و استکان های کمر باریک مادربزرگ تنگ می شود.

صبح بخیر دخترم خاطراتم را پرواز می دهد، با صدای گرفته و چشمان خواب آلودش می پرسد: مامان چی می خونی؟
نزدیک می روم، گونه اش را می بوسم و می گویم: دعای عهد دخترم
می پرسد: عهد یعنی چی؟

-عهد یعنی پیمان، یعنی همان قول دادن خومان. وقتی به خدا، کسی یا حتی خودمان قول می دهیم یعنی عهد بسته ایم.

انگار برایش جالب شده باشد، می پرسد: تو هم داری قول می دی؟

دلم هُری می ریزد، می مانم چه جوابی بدهم… سکوت معنا داری فضا را پر می کند و من به این می اندیشم که چقدر سر قول هایم با امام زمان مانده ام؟
می اندیشم به عهدی که هر روز تنها بر زبان می آورم اما…
 و آن گاه جور دیگری دعا را ادامه می دهم… غرق در اندیشه هایم …

اللهم إنی اجددّ له فی صبیحة یومی هذا و ما عشت من ایّامی عهدا… 

 نظر دهید »

بوی عشق و پیاز سوخته

03 شهریور 1396 توسط فاطمه فقیهی پزشکی

همان طور که دانه های شور اشک هایم تندتند سرازیر می شود پیازها را خورد می کنم و زیر لب غر می زنم که واای کی می تونه اینا رو سرخ کنه، آخه من با این همه پیاز که برام آوردی چکار کنم؟….

پسرم سرفه ای می زند و برای دهمین بار می گوید: مامان گلوم درد می کنه.

همسرم با چند کیسه خرید از گرد راه می رسد و می گوید: خانم یه کم به این بچه برس، آب میوه بگیر بخوره ضعف کرد.

دخترم می گوید: مامان فردا مسابقه قرآن دارم، حتما باید بیایی ها.  

همان طور که سرم را از روی اجبار و به نشانه ی تأیید تکان می دهم، چشمم به آب میوه گیری و لیوان های نشسته اش می افتد. سرم را می چرخانم، دختر کوچکم با شیرین زبانی جلو می آید و می گوید: مامان من شما رو خییلی دوست دارم. وقتی لب های خشکیده ام به لبخند باز می شود از فرصت استفاده می کند و با زیرکی می گوید: مامان اسب می شیییی؟

بوی پیاز سوخته مشامم را می سوزاند ومن با لحنی خسته می گویم: وااای سوخت. بعد در حالیکه صدایم کمی بلند می شود بچه ها را صدا می زنم که شما چرا هنوز نخوابیدید! سریعتر مسواک بزنید، نبینم کسی بیدار باشه ها…

همسرم اما آرام نگاهم می کند، با لبخندی زیبا به کاغذی که با دست خط خودم نوشته ام و روی کابینت زده ام اشاره می کند و می گوید:« این فراز و نشیب ها تمام شدنی نیست…..»

خانم الان وقتشه تمرین کنی.

من گویا تلنگری خورده باشم، جلو می آیم، با نگاهی به کاغذ آرام با خودم جمله های زیبای استاد صفایی را زمزمه می کنم:

 

همسرم با لبخند مرا می نگرد، دخترم بوسه ی شب بخیر بر گونه ام می نشاند…
بوی عشق و پیاز سوخته در هم می آمیزد. یاد حرف پدرم می افتم که همیشه می گوید: دخترم! دنیا جای خوش گذرانی نیست، اینجا دنبال خوشی بی دردسر نباش. بقیه گشتند نبود… نگرد نیست…
و آرام زمزمه می کنم:
إن مع العسر یسرا.

 نظر دهید »

تکه ای از مهربانیت

03 شهریور 1396 توسط فاطمه فقیهی پزشکی

با تو آغاز می کنم

ای آن که همواره مهربان ترین بوده ای

و من با همه ی ناداریم داراترینم که تکه های شیرین مهر تو را نوشیده ام.

دل خوشم ….

تنها به یک تکه از مهربانیت…

ای همیشه مهربان ترین.

 نظر دهید »
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس